وقت ناهار بود. خسته و کوفته از بیرون برگشتم و رفتم اتاق تا لباس هایم را عوض کنم٬ طرف بالکن رفتم تا شاید یک نسیم خنک بتواند خستگی امروز را از تنم بیرون بکشد. تنها چیزی که فکر نمیکردم این وقت روز ببینم همین بود٬ هر دو مردمک چشم هایم همانجا خشک شدند:
دخترک روی پشت بام بود٬ با موهای بلند طلایی رنگ٬ بالا و پایین میپرید٬ نمیدانم چرا... شاید میخواست خودش را به دیگران نشان بدهد٬ هی بالا و پایین میپرید و موهای طلایی رنگش را در هوا می رقصاند٬ شاید فقط میخواست من او را ببینم٬ نمیدانم چند نفر او را میدیدند٬ پشتش به طرف من بود٬ من که صورتش را نمیدیدم٬ خواستم خودم را حرکت بدهم٬ نتوانستم اینکار را بکنم٬ قفل شده بودم٬ چشمانم به موهایش گره خورده بودند٬ طلایی نبود٬ چیزی فراتر از این حرف ها٬ زرد بود٬ نه آنچنان تصنعی که شبیه رنگ ساختمانی باشد و نه آنچنان طبیعی که شبیه رنگ مو باشد٬ اولین بار است چنین چیزی میبینم٬ نمیدانم آیا فقط در آفتاب اینگونه میدرخشند یا همیشه همینطورند؟، دوست دارم از تکتک تارموهایش فرشی ببافند و تا آخر عمر آنرا تماشا کنم...
دخترک رفته٬ آفتاب هم رفته٬ چشمان من هنوز به پشت بام خانه دخترک نگاه میکنند٬ این دیگر چه بود؟ خدا بخیر بگذراند...