دیگر قابل تحمل نبود.
امسال یازدهم ریاضی را تمام کردم و اگر یک سال دیگر در ریاضی فیزیک می ماندم حقیقتاً نمیدانم چطور باید تحملش میکردم؛ روزگار عجیبی بود که با پرکردن مغزهایمان با آت و آشغال هایی که به درد پرکردن چاه فاضلاب هم نمیخوردند گذشت.
واقعاً دیگر قابل تحمل نبود. از همان حدود سال هشتم بود که کمکم نشستن در کلاس های ریاضی و علوم مرا اذیت میکرد. همان زمان ها بود که حضور در کلاس های ادبیات معلمی مثل آقای شمس مرا به کتاب خواندن و نوشتن جذب کرد و بعد از مدتی آرام آرام فهمیدم من برای محاسبه «مشتق تابع (Y=2cos²(π/6—π/4 هنگامی که X=π/6 باشد.» آفریده نشدم. دیگر معلم های احمق و کلاس های رقتبار ریاضی و علوم واقعاً برایم دیوانه کننده بودند.
از این بدتر گرایش بی چون و چرای تقریباً همه دوستانم به همین ریاضی و تجربی لعنتی بود. وضعیت طوری بود که مدرسه ما برای انتخاب رشته حتی به دانش آموزانش اجازه رفتن به رشته علوم انسانی را نداد و رسماً اعلام کردند:«هرکس انسانی انتخاب بکند در مدرسه ما جایی ندارد».
من ریاضی را انتخاب کردم چون نمیخواستم مدرسهام را عوض کنم، اما امروز به جایی رسیدهام که با خودم می گویم:«گور بابای سمپاد و ریاضی و مدیر و معاون و معلم و همکلاسی و دوست و آشنا! توی بدبخت که عمر نوح نداری تا کلّش را برای یادگیری مزخرفاتی تلف کنی که اندازه یک ارزن در زندگیت کاربرد ندارند و نیم مثقال بهشان علاقهای نداری».
امروز البته خوشحالم که از همان اول کار هم چندان با این رویه حماقت آور تعلیم و تربیت سمپاد همراهی نکردم. افتخار میکنم که از لحظه ورودم به سمپاد هیچوقت طوری درس نخواندم که شاگرد اول کلاس و مدرسه بشوم و هیچوقت جزؤ رتبه های برتر و افتخارآفرینان و تقدیر شوندگان مدرسه نبودم. در تمام این پنج سال یک بار هم سرصف لوح تقدیری از دست حضرات بزرگان نگرفتم و تقریباً تمام وقت آزادم را صرف خواندن مطالب مورد علاقه خودم و دیدن فیلم و بحث های فکری مختلف کردم؛ مطمئنم چند سال بعد وقتی به گذشته ام نگاه میکنم پرثمرترین لحظات زندگیم همان زمان هایی خواهند بود که در مدرسه هدر نکردم.
اعتراف میکنم که برای من همیشه لذتبخش ترین زمان های مدرسه وقت هایی بودند که معلم های مغرور و بیسوادمان را مسخره میکردیم و سوتی های مضحکشان را یادداشت می کردم. شاید این تنها راهی بود که فکر میکردیم میتوانیم از طریق آن از این موجودات کریه انتقام بیگیریم. کسانی که که بهترین سالهای زندگی ما را ازمان گرفتند و وادارمان کردند یک مشت مهمل بی سر و ته مسخره بدردنخور را چند ساعت قبل امتحان توی کلّه مان فرو کنیم تا بتوانیم در ورقه امتحانی کلمه به کلمه و جزؤ به جزؤ و به معنای واقعی کلمه استفراغشان بکنیم و تازه بعد از این منت حضرات را هم بکشیم با یک خروار فیس و افاده بیست کذایی را به دمب کارنامههایمان بچسبانند.
نه حضرات! نه بیست هایتان را می خواهم نه منت هایتان را نه کلاس خصوصی هایتان را نه ادا و اطوارتان را و نه پز معلمی و قیافه تهوع آور همیشه حق به جانب و نصیحت های صد من یه غاز آزاردهنده تان که: «چرا نمیخوانی؟» و «من به خاطر خودت میگویم!»و «تو استعداد داری.» و...
نه عزیزان گرامی! من ریاضی و فیزیک نمیخوانم و هیچ مزخرف دیگری را که امثال شما با اقتدار سیستم آموزشی و پدرسالاری و پول پرستی و زور و تزویر تحمیلش کنید قبول نمیکنم. آزاد زیستهام و آزاد خواهم زیست. گور بابای همه شما! بخاطر خودم و آیندهام کاری را که «میخواهم» انجام می دهم و نه کاری را که «میخواهید». شرّتان کم و پایانتان قریب! یکی دو ماه دیگر نه از سمپاد خبری خواهد بود نه از ریاضی٬ نه از فیزیک٬ نه حسابان٬ نه شیمی٬ نه هندسه و نه از هیچ کدام از آن معلمها.
امروز که بعد از پنج سال تحصیل در مدارس سمپاد مجبورم از سازمان پرورش استعداد های درخشان خارج شوم تا استعدادهایم را پرورش دهم و گویا با این خروج حضرات حتی اجازه رفتن به مدرسه نمونه دولتی را هم به من نخواهند داد.
به جهنم که اجازه نمیدهید! مگر تا این جا چه گلی به سرم زدهاید که از این به بعدش چه باشد؟ با تمام وجود خوشحالم که از سازمان فاشیستی ضدفرهنگی همچون سمپاد خارج میشوم تا راه خودم را بروم٬ سمپاد برای من و بسیاری دیگر از دانشآموزان بیشتر به قفسی برای سرکوب و جلوگیری از رشد استعداد ها شبیهه بود تا جایگاهی برای پرورش استعداد هایشان.
البته حالا که به رشته علوم انسانی میآیم توهمی آرمانگرایانه درمورد مدارس و دانش آموزان علوم انسانی در ذهنم نیست. میدانم که دانش آموزان رشته انسانی عمدتاً جزؤ ضعیف ترین دانش آموزان مدارس مختلفند، دانشگاه ها و مدارس علوم انسانی اغلب تحرک و پویایی زیادی در مقایسه با دیگر رشته ها ندارند و در بیشتر مدارس کسانی که معدل کافی برای رفتن به رشته علوم تجربی و ریاضی فیزیک نداشتند راهی رشته علوم انسانی می شوند و به نوعی دانش آموزان علوم انسانی پسماند رشته های ریاضی و تجربی محسوب می شوند.
نتیجه چنین وضیعتی این است که علوم انسانی باری بر دوش و سنگین کننده سیستم تنبل آموزشی ما می شود که جور آنرا مثلاً ریاضی فیزیک ها یا تجربی ها بکشند و شاید به همین خاطر است که دانش آموزان و معلمان این رشته ها به دیده حقارت نسبت دانشآموزان و معلمان علوم انسانی نگاه می کنند.
البته نباید از یاد برد اغلب مشکلاتی که تا اینجا ذکر شد منحصر به ایران نیست و در اغلب کشورهای اصطلاحاً توسعه یافته دنیا همین مشکلات را با شدت و ضعف اندکی متفاوت وجود دارند؛ علت اصلی بروز این مشکلات هم نبود بازده صنعتی و تولید ثروت در بیشتر رشته های علوم انسانی است و اینکه عرصه اصلی فعالیّت علوم انسانی میدان فرهنگ است و در دنیای حال به هم زن سرمایهداری کنونی —که ارزش عشق را هم با پول اندازه گیری میکنند— کیست که برای فرهنگ ارزشی قائل شود؟
بگذریم از محدودیت هایی که علوم انسانی بخاطر شرایط خاص ایدئولوژیک نظام جمهوری اسلامی دارد و مباحثی از این دست که این نوشته تا همینجا هم زیادی طولانی شده است.
به هر ترتیب وضعیت علوم انسانی هرچقدر هم بد باشد و هرچقدر هم رنج و بدبختی به دنبال داشته باشد این خوبی را دارد که ریاضی یا تجربی نیست و همین موضوع مرا برای تغییر رشته بیشتر از هر موضوع دیگر قانع میکند.
حالا دوست دارم با صدای بلند فریاد بکشم:
لعنت به من اگر لحظهای از عمرم را صرف کاری جز برای دل خودم و جز به انتخاب خودم بکنم.
لعنت به من اگر در بقیه عمرم کتابی را جز بخاطر جست و جوی حقیقت و درک کردن آن بخوانم.
لعنت به من اگر برای رسیدن به چیزی که میخواهم هزینه ای ندهم.
و
لعنت به ریاضی فیزیک
لعنت به علوم تجربی
لعنت به زیست شناسی
لعنت به شیمی
لعنت به زمین شناسی
لعنت به فیزیک
لعنت به دیفرانسیل
لعنت به حسابان
لعنت به هندسه
لعنت به سمپاد
لعنت به سیستم آموزشی
و لعنت به هرچیز یا کسی که بخواهد انسان را به بند زور بکشد.
سلام بر انسان
سلام بر علوم انسانی
سلام
قرار نیست شما خوش تون نمیاد وبراتون سخته لعنت بفرستید.اتفاقا درس های شیرینی هستند...